گذار - درد را باید گفت ...

وبلاگ شخصی مهندس حامد محقق

گذار - درد را باید گفت ...

وبلاگ شخصی مهندس حامد محقق

داستـان – بی نام ، صمد بهرنگی

 

¨داستـان –بی نام

 ?صمـد بهرنگی 

 زنک کاسه ای آش کشک با یک تکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کرده ام.

مردک فکر کرد: پس پول هایی که امروز صبح بهت دادم چه شد؟

بعد دوباره فکر کرد: از تیغ آفتاب تا تنگ غروب کار و زحمت ، چیزی که بهت می رسد آش کشک با یک تکه نان بیات. خوب باشد!

زنک کمی بالای سر شوهرش ایستاد تا اگر غرولند راه بیندازد سرکوفتش بزند. بعد که دید چیزی نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگینه ای که پخته بود چشید تا کم شیرین نباشد. مرغ بریانی را که داشت روی آتش جلز و ولز می کرد جابجا کرد، کدوها را پوست گرفت و توی تابه انداخت. عسل و کره را پهلوی هم تو بشقابی گذاشت و ... سفره رنگینی آماده کرد. آنوقت پیش شوهرش آمد که آش کشک را با نیمی ازتکه نان بیاتش خورده به خمیازه افتاده بود.  

ادامه مطلب ...

داستان –گرگ و گوسفنـد ، صمد بهرنگی

¨داستان –گرگ و گوسفنـد

 ?صمد بهرنگی

 èروزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گله اش خبری نیست و گرگ گرسنه ای دارد می آید طرفش. چشم های گرگ دو کاسه خون بود.

گوسفند گفت: سلام علیکم.

گرگ دندان هایش را بهم سایید و گفت: سلام و زهر مار! تو اینجا چکار می کنی؟ مگر نمی دانی این کوه ها ارث بابای من است؟ الانه تو را می خورم.

ادامه مطلب ...

داستانک

¨ سایه چین

? شفیقه نیک جهان

 دیوارهای دانشگاه را بلند تر از

دیوارهای زندان ساخته بودند،

حق داشتند!

نگهبانی از فکرها  خیلی دشوارتر

 از نگهبانی از جـرم است.

 

داستان - دو گربه روی دیوار ، صمد بهرنگی

 

¨داستان - دو گربه روی دیوار

? صمد بهرنگی

 èیکی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریک تاریک بود. نصف شب بود. سوسکها آواز می خواندند. صدای دیگری نبود. گربه سیاهی از آن طرف دیوار می آمد. سرش را پایین انداخته بود ، بو می کشید و سلانه سلانه می آمد . گربه سفیدی هم از این طرف دیوار می آمد. سرش را پایین انداخته بود ، بو می کشید و سلانه سلانه می آمد.

 

ادامه مطلب ...

داستان - گرگ و گوسفند، صمد بهرنگی

 

¨ گرگ و گوسفند

?  صمد بهرنگی

 

 ±روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گله اش خبری نیست و گرگ گرسنه ای دارد می آید طرفش. چشم های گرگ دو کاسه خون بود.

گوسفند گفت: سلام علیکم.

 

 

ادامه مطلب ...

داستان - سرگذشت دانه برف

 

   

?    صمد بهرنگی

&  سرگذشت دانه برف

 

 

 ×یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت ، روی درختها ، سر دیوارها ، روی آفتابه لب کرت ، روی همه چیز. دانه بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!

 

ادامه مطلب ...